هیلا صدیقی - تو جای مرا تنگ کرده ای
گاهی فکر میکنم تو جای مرا تنگ کرده ای و تو هم مرا به چشم کسی میبینی که خانه ات را اشغال کرده ... ما را اینگونه بزرگ کرده اند ، اینگونه آموخته اند از همان کودکی ... از همان روزها که در خانه و مدرسه ، کودکان محله و همسایه و فامیل و همکلاس را برای تربیت کردنِ ما ، پیش چشمانمان قضاوت کردند .از همان وقتی که بزرگترهایمان، خوب و بد همسن و سالانمان را در چشمانمان فرو کردند تا ببینیم که اگر خوب، بیاموزیم ... و اگر بد ، از او پرهیز کنیم ... من و تو از همان کودکی خط کشی شدیم . تو همیشه آن طرف خط بودی و من همیشه این طرف ... چون پدر و مادرانمان شبیه هم نمی اندیشیدند بی آنکه هنوز غنچه های اندیشه ما شکفته شده باشد ... مدرسه که می رفتیم تو در بسیج دانش آموزی بودی و من در گروه های بی نام و دوستانه ، فعال ... نمره انضباط تو، بیست بود و من هفته ای یکبار تعهد نامه مینوشتم ...چون به سبک خویش زندگی و فکر و فعالیت میکردم . بزرگ که شدیم تو با همان نمره انضباط بیست ، استخدام شدی و من هنوز مشغول نوشتن و متهم شدن و این سوی خط ام ... تو حقوق میگیری که مرا مجبور کنی شبیه تو باشم و من کار و تلاش میکنم تا شبیه خودم زندگی کنم ... من و تو تا همین امروز ، تا همین هنوز ، یکبار هم نتوانستیم در چشمان یکدیگر خیره شویم بی آنکه پرده ای از خشم و کینه و دوری روی نگاهمان بنشیند ... من و تو هیچ وقت شانه به شانه هم نایستادیم ،هیچ وقت حتی همبازی هم نبودیم ، چرا که از همان کودکی خط کشی شدیم ... اگر از کودکی ، ما را در بسته های جداگانه نمی چیدند ، شاید امروز یک طرف خط ایستاده بودیم ... شاید فرصتی دست داده بود تا در چشمان هم خیره شویم تا خوب ببینیم چقدر این مردمک ها شبیه یکدیگرند و گاهی چقدر آرام و انسان ، هرچند دنیا را طور دیگری ببینند ، هرچند طور دیگری بیندیشند و هرچند طور دیگری بخواهند ... من و تو شبیه نسل های قبلیمان نمی اندیشیم اما با خط کش آنها از هم دور افتادیم ... من و تو جای همدیگر را تنگ کرده ایم درخانه ای که مشترک است و با آرزویی که شاید شبیه هم ، ( آبادی و آزادی خانمان )
اما به آن نرسیده ایم
میدانی چرا ؟
چون ما فکر میکنیم جای یکدیگر را تنگ کرده ایم .
هیلا صدیقی
- ۹۴/۰۷/۱۶